```

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    گفته بودم دوستای پسرمو دعوت کردم برا مراسم خواهرم....اولین بار بود که اینکارو میکردم....یعنی اولین باری بود که تو همچین محیطی خانواده و دوستام با هم روبرو میشدن...سعی کردم همه چیز عادی باشه که هیچکس معذب نشه....البته وقتی اومدن، معلوم بود خودشون یکم معذبن...که پذیرفته میشن تو این جمع یا نه...‌چون من بارها بهشون از حساسیت های خانوادم گفتم....برا همین، اولین کاری که کردم،دست مامان و بابامو گرفتم بردم سمتشون و بهم معرفیشون کردم....مامانم که خب همیشه اوکی بود...برخورد بابام هم خیلی خوب بود نسبت به چیزی که فکر میکردم...موقع رقص، برشون داشتم بردم وسط...‌خودم باهاشون رقصیدم...عروس و دوماد باهاشون رقصیدن....حتی خاله هام و....هم باهاشون رقصیدن....بعد مراسم بهم پیام دادن که چقدر همه چیز خوب بود و چقدر همه باهاشون طوری رفتار کردن که انگار عضوی از خانوادن....من هیچ وقت خانواده ی خیلی سختگیری نداشتم...ولی تفاوت نسلم با مامان و بابام خیلی زیاده‌‌‌..طبیعیه که جا انداختن یه سری چیزا زمان ببره...واسه همین هیچ وقت هم تا این حد هم آزاد نبودم....از اینکه الان این آزادی رو دارم بدون اینکه قضاوت بشم و تفکراتشون بهم حس گناه بده، خوشحالم... ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 63 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 17:44

    عمیقا احساس پوچی میکنم و انگار هیچی نمیتونه خوشحالم کنه... نه به تهران موندنم حسی دارم و نه شمال رفتن حالمو خوب میکنه... چرا اینطوری شدم!!! ```...
    ما را در سایت ``` دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : donyayesaghua بازدید : 69 تاريخ : دوشنبه 8 اسفند 1401 ساعت: 17:44